گویند: عبد اللّه بن جعفر به قصد ملکى که داشت از خانه بیرون رفت و بر نخلستان گروهى وارد شد که در آن غلامى سیاه کار مى کرد و غذایش را برایش آوردند. در این حال سگى وارد نخلستان شد و نزدیک غلام آمد. غلام گرده نانى را به طرف او انداخت.
سگ نان را خورد پس دوّمى و سوّمى را انداخت و سگ خورد و عبد اللّه نگاه مى کرد.
پس گفت: اى غلام هر روز غذایت چه اندازه است؟ گفت: همان مقدارى که دیدى (سه گرده نان) عبد اللّه گفت: پس چرا این سگ را بر خود ترجیح دادى؟ غلام گفت: در این جا سگى نیست؛ این سگ از راه دورى آمده است و دوست نداشتم او را ناامید کنم.
عبد اللّه گفت: امروز چه مى کنى؟ گفت: امروز گرسنه مى مانم. عبد اللّه بن جعفر گفت: بر سخاوت نکوهش مى شوم. همانا این غلام از من بخشنده تر است. پس نخلستان و غلام و متعلّقات آن را خرید و غلام را آزاد کرد و نخلستان را به غلام بخشید.
راه روشن، ج6، ص: 116
بازدید امروز: 509
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 806692